در اين فكر بودم كه چگونه با او حرف بزنم. عاشقش شده بودم بي**آن*كه او بداند و من هم چيزي بتوانم بگويم .هر روز كه از خانه بيرون مي*رفتم، در مسير راهم، او را مي*ديدم كه كتابي در دست دارد و در حالي كه سرش را پايين انداخته به سمتي گام برمي دارد. چهره معصوم و زيبايي داشت كه به من آرامش مي*داد. حس مي**كردم كه عشق حقيقي خود را يافته*ام. احساسي شيرين در وجودم رخنه و زندگي*ام را دگرگون كرده بود .روزها مي*گذشتند و من هنوز حرفم را به او نگفته بودم. حتي چند بار تا نزديكي*اش رفتم، اما باز هم نمي*توانستم بگويم. نمي*دانم چرا ترسي عجيب مرا از اين كار منع مي**كرد. ترس از اين*كه او جواب منفي به من بدهد و مرا قبول نكند و بدتر اين*كه نداند من چقدر او را دوست دارم و او همه زندگي من است. عشق را با تمام وجودم حس مي*كردم و او تنها دليل براي زندگي و نفس كشيدنم شده بود. جريان آن دختر را با تنها خواهرم كه هميشه مرهم زخم*هايم و هم صحبت دلتنگي*هايم بود، در ميان گذاشتم و او هم به من گفت: «بايد نشان بدهم كه چقدر عاشقش هستم و بي او نمي*توانم زندگي كنم.» واقعا زندگي بي او برايم سخت شده بود و خواهرم با لبخندي به من مي**گفت: «عشق واقعي همين است». حالا در اين فكر بودم كه چگونه اين عشق و احساس عميق را برايش توصيف كنم. تا اين*كه يك روز بالاخره از او تقاضاي صحبت كردم، او ايستاد و من گفتم، او را دوست دارم و مي**خواهم ازدواج كنم، اما او سرش را پايين انداخت و بي**آن*كه چيزي بگويد به راهش ادامه داد و جز سكوت چيزي از او نشنيدم. ناراحت شدم، اما با خودم گفتم: من نتوانستم همه حرف*هايم را به او بزنم و موقع صحبت زبانم بند *آمد. خودم را سرزنش نمي*كردم، چون صحبت كردن با كسي كه تمام وجود و زندگي*ام شده بود، آن هم براي اولين*بار، سخت بود، هر چند كه برخورد او هم درست نبود. گاهي اوقات كه به او فكر مي*كردم، مي**ديدم كه صورتم از اشك* خيس شده است. پس از چند روز فكر كردن، تصميم گرفتم كه در نامه*هايم حرف*هايم را به او بزنم. حرف*هايي كه مهم بود و او بايد پس از دانستن آنها به من جواب مي**داد و شايد باعث مي**شد، راحت تصميم بگيرد. من شروع كردم به نوشتن از خودم، از او و عشقي كه در وجودم بود. برايش نوشتم اما آنقدر طولاني بود كه در يك نامه نمي*توانستم همه آنها را بنويسم. بنابراين تصميم گرفتم در چند نامه، حرف*هايم را بگويم. از خواهرزاده*ام تقاضا كردم نامه*هاي مـرا هر روز بـه او بدهد. براي همين او را نشانش دادم و او هم اين كــــار را برايم انجام مي**داد. روز اول از دور ديدم كه اولين نامه را با مكث و ترديد گرفت، اما روزهاي بعد با لبخندي شيرين آنها را مي*گرفت و من به مدت 10 روز 10 نامه هربار به همراه يك شاخه گل برايش فرستادم. در يك نامه نوشتم: ««عشق» واژه مقدسي است كه من، آن را با تو احساس كردم، تو يك عشق پاك و حقيقي هستي كه حسي زيبا در من به وجود آوردي» و در نامه*اي ديگر نوشتم؛ «تو انگيزه*اي براي زندگي كردن و گذراندن لحظه*هايم شده*اي و من مي*خواهم تا هميشه كنار تو باشم.» در يكي ديگر از نامه*ها نوشتم «عشق تو با نگاهي زيبا و لبخندي شيرين مرا دگرگون ساخت و من مي*خواهم همدم و شريك زندگي تو باشم» و در ديگري عنوان كردم «مي*خواهم با تو روزهاي قشنگي را سپري كنم و پناه خستگي*هاي تو باشم و با پاكي وجود تو، باران را به تماشا بنشينم.»
و بالاخره در آخرين نامه*ام آدرس پارك و ساعت مورد نظر را برايش نوشتم و از او خواستم كه آنجا بيايد و جواب خود را به من بگويد. اضطراب عجيبي داشتم، نمي**دانستم او مي**آيد يا نه و اين*كه چه جوابي به من خواهد داد و آيا مثل آن روز بي**آن*كه حتي جواب سلامم را بدهد، باز هم قلب مرا مي*شكند و مي*رود؟ فكر*هاي زيادي ذهن مرا به خود مشغول كرده بود و نمي*گذاشت تا فرا رسيدن روز و ساعت قرار لحظه*اي آرامش داشته باشم.
بي**قرار بودم. هم لحظه*شماري مي**كردم كه آن لحظه فرا رسد و هم مي*ترسيدم از اين*كه دنيايم با جواب منفي او ويران شود. بالاخره آن روز فرا رسيد. به محل قرار رفتم، اما او نبود. روي نيمكتي نشستم و منتظر ماندم و پس از چند دقيقه ديدم كه آرام آرام به سمت من مي*آيد.
گلي در دستانم بــــود و مي**خواستم اگر قبول كرد، به او بدهم و اگر قبول نكرد، در دستانم له كنم. او نزديك من رسيد، اما باز هم جواب سلامم را نداد و من از اين بابت خيلي دلگير و البته كمي عصباني شدم. به او گفتم منتظر جواب هستم و او كاغذي از كيفش در آورد و به من داد. خيلي تعجب كردم، در حالي كه قلبم به شدت مي*زد. اين بار او به من نامه مي**داد. كاغذ را گشودم و خواندم، «من پيشنهادت را با احساس زيبايي كه نسبت به تو دارم مي*پذيرم، اما فقط مي*توانم با لبخند*ها و نگاهم با تو حرف بزنم» شوكه شده بودم، چطور تا آن موقع نفهميده بودم كه آن دختر لال است و نمي**تواند حرف بزند. از اين*كه او جواب سلامم را نمي*دهد و چيزي نمي*گويد، ناراحت شدم. اشك از چشمانم جاري شد، او هم اشك مي*ريخت. نمي دانستم چه بايد بگويم. در حالي كه اشك مي*ريختم، لبخندي زدم و گلي را كه در دستم بود، به او دادم. من او را به خاطر پاكي و خوبي*اش دوست داشتم و اين*كه زندگي را از آن من كرده بود، از اين*كه او نمي*توانست حرف بزند، ناراحت بودم، خيلي هم سخت بود، اما مهم اين بود كه او كنارم مي*ماند و لبخند مي*زند و با نگاهش با من سخن مي*گويد.